به دین دل مقدس تر ز عشق نیست خدا داند که راز عشق در چیست؟
که آدم در بهشت درماند بی یار ولی با دلبر خود در زمین زیست
زندگی را یک زمستان می نوشت بی بهانه او به باغ سرنوشت
زندگی را می نوشت کوهی ز یخ جور دیگر مزرعه غرق ملخ
زندگی را از نگاه پنجره می نوشت صوتی برای حنجره
زندگی را در کلامی مختصر می نوشت کودک سراسر دردسر
زندگی را کودکی با شور و حال می نوشت سخت در جوابش بی خیال
زندگی را کودکی تفسیر کرد آنچه بابا را ز بودن سیر کرد
زندگی را کودکی تعبیر کرد آنچه که مامان من را پیر کرد
زندگی را کودکی انشا نوشت سخت بود بر او زندگی اما نوشت
در خلوت شبانه شدم من خراب اشک
دیشب میان آتش عشق تو می سوختم
دیدم تو را چو آینه اندر حباب اشک
عکست شکست در فتادن هر قطزه ای ز چشم
صدها هزار لعنت من بر سراب اشک
آن قدر گریستم و تو شکستی که مانده ام
از دیده شکوه کنم یا که از جناب اشک
در خواب دیدمت، اما نه، باز هم مرددم
این خواب، خواب قشنگ تو بود، یا نه، خواب اشک؟
در طول شب ستاره ی قلبم همی شکست
وین قطره های منور بدند شهاب اشک
گفتند چشم تو اینسان گردیده از چه سرخ
یک شب تمام شسته ام این چشم با خضاب اشک