قرن حضور

مجالی برای فراز آمدن از خویشتن، و فارغ از تعلقات و مشهورات، به دیگر گونه اندیشیدن. حمد و سپاس خدای را که ما را در مسیری قرار داد که در مصیر باشیم إلی الله...
طبقه بندی موضوعی

تازه‌هایی از زبان آوینی!

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۱۴ ق.ظ

من خودم لکنت زبان داشتم؛ لکنت زبان شدید و به همین دلیل، در مدرسه، از من نمی‌پرسیدند. تا دیپلم هم گرفتم، همین بود. چون شاگرد خوبی هم بودم، دبیرها، درس از من نمی‌پرسیدند. می‌دانستند من بلدم چون می‌خواندم واقعاً. شاگرد اول هم بودم همیشه؛ اما یک کلمه هم نمی‌توانستم حرف بزنم. علتش هم این بود که اعتماد به نفس نداشتم.

بیچاره پدرم مرا پیش تمام دکترها برده بود. ولی بی‌فایده بود. علتش این بود که متعرض علت نمی‌شدن. همیشه می‌رن سراغ اسباب. من ترس خیلی شدیدی بهم عارض شده بود در پنج سالگی و این ترس هم هم‌زمان بود با یک حصبه‌ای که خیلی طولانی، شاید 6 ماه مرا انداخته بود و این حصبه، یک بار خوب شد، دوباره رفت، برگشت. به شدت ضعیفم کرده بود. آن ضعف مطلق همراه شده بود با ترس شدید که منو 5 سالگی گرفت یهویی. این خب علل مادی داشته ولی شما وقتی می‌خواهید این رو معالجه بکنید، چه باید بکنید. کسی که لکنت زبان دارد، اعتماد به نفس می‌خواد. این اعتماد به نفس را از دو طریق می‌توان به دست آورد: یا از طریق غفلت و عجب. اینکه انسان، همه را گوسفند بداند و خودش را برتر از بقیه. یا از طریق دیگری که به اعتماد به نفس حقیقی می‌رسد و در طریقت ما جایز است، چون انسان مؤمن خودش را کمترین می‌داند. من از همین طریق خودم را رساندم به اعتماد به نفس. من لکنت زبانم را خودم معالجه کردم. در واقع علت آن ترسم از بین رفت. وقتی علتش از بین رفت، معلول هم خودبه‌خود از بین می‌رود. الان فقط برخی از عوارض فیزیکی آن باقی مانده است و برای همین، بعضی اوقات، بعضی کلمات را چند بار تکرار می‌کنم.

 

من خودم شب عملیات طریق‌القدس، سه بار ترسیدم، هر سه بار هم استغفار کردم؛ ترس اونجا گناه بود. ترسیدن گناه است وقتی آدم، در عالم مشیئت خدا واقع است. وقتی به این یقین برسید، دیگر نمی‌ترسید.

 

سجاد، پسر کوچکم را همین جوری بار آوردم. بهش گفتم در عالم، مرگ نداریم. تصور عدم (برای شما می‌گم) برای انسان، ممکن نیست. تصور عدم، محال است. علتش این است که انسان، جاودانه است. من این بچه را این‌جوری بار آوردم. وقتی بمیری هم، می‌روی یک جای دیگر. منتقل می‌شوی از این عالم به عالم دیگر. آنجا هم خیلی بهتر از اینجاست. بعد، یک روز با صدای بلند، بالای یک بلندی به من گفت، بابا بندازم خودم را پایین. گفتم چرا خودتو بندازی پایین؟ گفتش مگر تو نگفتی که مرگ نداریم، من که نمی‌میرم. یقین داشت که در مرگ، می‌رود جای دیگر.

 

ما متأسفانه برای اینکه پرورشمان در پرورش غربی است، با تفکر غرب، پرورده می‌شیم توی این دانشگاه‌ها و مدرسه‌ها و اینها، باز هم تصورمان این است که (وقتی) دنبال راه‌هایی متناسب با تفکر خودمان می‌گردیم، راه‌هایی مشابه با راه‌های غربی‌ها می‌خواهیم، مثل اینکه (مثلا در درمان بیماری) ما می‌گیم آقا، نسخه‌هایی متناسب با تفکر ما بپیچ، حال آنکه تفکر ما اصلاً با نسخه‌پیچی مخالف است، نسخه‌پیچی نداریم ما. نمی‌شه نسخه پیچید. از طریق حکمت باید رفت علتش را پیدا کرد و علتش را از سر راه برداشت.

 

موسیقی کلاسیک، یک موسیقی اشرافی است. یعنی متناسب با زندگی آریستوکراتیک و اشرافی قرون گذشته‌ی اروپا است. اصلاً در چنین مجامع اشرافی‌ای متولد شده است. اما دقیقاً هماهنگی بین قالب و محتوا، موجود است، دقیق ها! انصافاً موسیقی کلاسیک، همون چیزیه که می‌خواستن، همونه. این چیز، مورد احتیاج ما نیست، ما توی خونه‌مون با همدیگه باله نمی‌رقصیم. اون اصلاً به خاطر، اون جور نیازها، اون جور احساسات و ضرورت‌هایی که توی زندگی اشرافی، موجود بود، اون موسیقی، متولد شد. دقیقاً هم متناسب با همون زندگی بود. خود موسیقی‌اش هم دقیقاً قالب و محتواش، متناسب و هماهنگ بود. یک نوع تفکر خاصی در زندگی اشرافی، حاکم بود که فرض کنید، رقص باله، تجلی همون تفکر بود. اما هر چه از اون به بعد که میاید، یهویی می‌بینید ظاهرگرایی، گرایش به قالب و ظاهر، بیشتر شده. همین سیر ملازمت دارد با اینکه بشر غربی، هم خالی‌تر شده، از تفکر و عقل، خالی‌تر شده. این ظهور همونه در موسیقیش که این‌قدر خالی شده از محتوا. دیگه هیچی ازش نمونده جز یک قالب بزرگ شده مثل بدن همین آدمایی که می‌رفتن زیبایی اندام. یه قالبی که هیچ ارتباطی با محتوا نداره.

توی جامعه‌ی آریستوکراسی، این نبوده ها. جامعه‌ی آریستوکراسی، ما باهاش موافق نیستیم. باز یه همچین اَنگی رو بعداً نچسبونن. کسی موافقت با اون نداره، منتهی جامعه‌ی آریستوکراسی، چیزی که ازش در جامعه متجلی شده، قالب و محتواش، دقیقاً هماهنگه. بگذریم از اینکه به هر ترتیب اون تفکری که در جامعه‌ی آریستوکراسی حاکم بود، از این چیزی که تو جامعه‌ی امروز غرب حاکمه، خیلی بهتر بود. هم به همان چیزی که اسمش را گدتشتند مسیحیت، نزدیک‌تر بود هم به موجودیت انسانی. هر چند خیلی جامعه‌ی فاسد و کثیفی بود. من تاریخ اون زمان را خیلی خوب خوندم. تاریخ غرب را در اون دوران، خیلی مطالعه کردم مخصوصاً توی فرانسه را. انقلاب فرانسه را برای اینکه خیلی خوب رفتم خوندم، علاقه‌مند بودم خیلی زیاد، بعد به تبعش، وارد مطالعه‌ی این‌جور زندگی‌ها هم شدیم، هر چند خیلی زندگی فاسدی هم داشتن، خیلی فاسد ...

شما زندگی بتهوون رو مطالعه که می‌کنید، من قبول اصلاً ندارم، اینارو به عنوان هنر هم من حتی قبول ندارم، این حرف خودم، حرف دلم، حتی هنر هم من قبول ندارم. ما به اینها می‌گیم هنر مجازی، حالا اگه هنر شیطانی هم بهش اتلاق نکنیم، باید بهش گفت هنر مجازی.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی